سبزترین عشق دنیا

آرزو سلامتی برای تمام دوستان دارم و هدف از ایجاد این ویبلاک , شریک ساختن حرف های که خوشی و غمهای زندگی ام را دربر دارد میباشد

سبزترین عشق دنیا

آرزو سلامتی برای تمام دوستان دارم و هدف از ایجاد این ویبلاک , شریک ساختن حرف های که خوشی و غمهای زندگی ام را دربر دارد میباشد

دیوار خاطرات زندگی ام ...

درودی بر هر شخصیت محترم شما دوست مهربان و عزیز... 

 

دردری نهفته در قلبم که امروز با شنیدن یک کلمه از تک شخص که در قلبم جا داشت و هر ذره ای از حجرات قلبم داشت با اون میساخت شنیدم و این درد را دردناکتر از دیروز ساخت و حال دیگر قلبم ناتوان شده شاید دیگر امیدی بر زندگی نداشته باشد این همینطور است که خودم فکر میکنم ... دوستان خوبم این یک داستان حقیقیت زندگی من است که برایتان روی کلمات مینویسم... 

 

در اول باید استواری را حفظ کنم که نشاید حرفی بگم که شما دوستان را از حرف هایم ناراضی کنم و این داستان بر حقیقت یگانه عشقم که مرا خیلی درد داد استوار است...  

 

من که از دوران طفلی به آغوش گرم خانواده بودم و خیلی هم پسر بچه شوخ و پرخور بودم و همیش پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده را آزار میدادم و اونا با این همه مرا خیلی دوست داشتند و من دوستی اونا را در رگهای وجودم حس میکردم و حتی که به بازار بیرون از خانه میرفتم اگر یه کمی دیر میشد ... کسی را به تعقیبم روان میکردند و مرا دوباره تا خانه همراهی میکردند و هرگز مرا تنها نمیگذاشتند و خیلی ها از من خوش شان میامد و چه خبر ازین بودند که یه روزی من در جواب این همه خوبیهای انها روی برمیگردانم و تمسخر بر آنها میکنم ... 

 

روز ها میگذشت و ایام را بر من خوشتر از دیروز میساخت و حس نوجوانی را بر سر داشتم و هر روز ناز و عشوه ام بیشتر برای مادرم زیاد میشد ... وقتی بود که من صنف ۷ مکتب بودم و خیلی پسر لایق در درس هایم بودم این را ازون خاطر نمیگم چون خیلی کوشش میکردم تا اون زحمت های که پدر و مادر از خاطر من کشیده اند را باید با این همه جبران کنم و از نتیجه امتحانات مکتب ام راضی و خشنود باشند...  

 

فرقی از دیروز نداشتم ولی هر روز در جامعه که من زندگی داشتم اوضاع و حالت از دیروز فرق میکرد و قانون ها عوض میشدند و رفتار مردم در جامعه هم متفاوت از دیروز میشد یعنی اینکه من باید آنچه در جامعه است باید خودرا با اونا سازگار میساختم و این همه باعث رشد و تکامل خودم در تمام عرصه شد و اینکه من رفته رفته با سالهای اخیر مکتب ام رسیدم یعنی که صنف دوازدهم شدم و آن وقتی بود که من خیلی آرزو داشتم که پس از ختم دوره ای لیسه شامل یکی از پوهنتون ها شوم و در رشته ای دلخواه خودم که انجینری بود به درس ادامه دهم ....  

  

اما نه... 

 

چون وقتی میخاستم که خود را شامل کورس های مدرن روز بسازم تا یه آمادگی خاص برای کانکور داشته باشم و بتانم در رده بقیه همصنفان خود به درس هایم ادامه دهم اما به نسبت ضعف اقتصادی که داشتم من هرگز صدایی یا حرفی از این همه کورس ها را برای خانواده ام نمیگفتم و نمیخاستم که با شنیدن این حرفها احساس غمگینی کنند و از خاطر من این همه نقص بیستر را متحمل شوند .... و لذا من سعی کامل خودرا کردم تا یه آمادگی کامل برای کانکور داشته باشم  ... وقت قسمی شده بود که باید فردای همان روز باید امتحان کانکور را سپری میکردم ... 

 

وای امتحان کانکور که نتونستم به نتیجه دلخواه ام کامیاب شوم ... خوب وقتی داشتم به صنف کانکور داخل میشدم خیلی هم حیرت زده شده بودم و حالی دیگر نداشتم و نمیدانستم که چطوری این امتحان که از ۱۲ سال درس های مکتب سوال میاید را به درستی سپری کنم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد